echo "\n"; ?>
اولین خاطرهای که در ذهنم از کتاب دارم برمیگردد به شاید شش هفت سالگی. پدربزرگم مهمان خانهی نقلیمان بود٬ نشسته بود و پدر آمد پیشش و دستش کتاب «دو حرف» مسعود بهنود بود و با ذوق به پدربزرگم گفت این کتاب تازه چاپ شده٬ نویسندهاش مسعود بهنود است و او هم عینک تهاستکانیاش را در آورد که کتاب را ببیند.
این شد که اولین نویسندهای که نامش یادم ماند مسعود بهنود شد و شاید علاقه پدر و مادرم به او در این کماثر نبود. این همه سال هم دلم میخواست از نزدیک ببینمش و آن موقع که پای من تبریزی به تهران و نمایشگاه کتاب و این حرفها باز شد دیر شده بود.
امشب به بهانه تئاتر بالاخره فرصتش دست داد و آن حس آشنا که بروم جلو چه بگویم؟ بعد هم دست و پایت را گم کنی و ترجیح بدهی در همان صحبت چند دقیقهای کمتر حرف بزنی بیشتر گوش بدهی به صدای گرم بهنود و روایتش از خالق بودن نویسنده و خواننده. دیدارش انگار این گوشهی دنیا قسمت بود٬ نه در خانه.
«حجاب» روایتی سریع بود از رمانی بلند با آدمها و داستانهای هر کدام هر قدر که در یکی دو ساعت میشود گفت. تماشایش لذتبخش بود که جان گرفته بودند و میگریستند و فریاد میزدند. دلم باز برای «خانوم» تنگ شد٬ همانطور که برای «امینه» تنگ شد. عکس را فردایش از سخنرانی مسعود بهنود در بنیاد پریای تورنتو گرفتم.
دمنوشت: یک تکه این داستان هم دیدن نیکان بود و داد و هوار مشترک و خندیدیم. تورنتو به دیدن گذشت٬ دیدن سایهی سرزنده٬ رفیق سپهر و چند دوست دیگر.
شادی صد لایه زیرتر جان است٬ نه باد می تواندش ببرد٬ نه اشک میتواندش بشکند.
سرت خوش٬ جانت شاد.
سرگردانی قید مکان نیست، قید زمان است.
وارد مغازه میشوم. برفها را از روی پلیور و کتم میتکانم. مغازه یکی از مغازههای یک دلاری است که همهچیزشان را یک دلار و همان حدود میفروشند و پر هستند از جنس بنجل، به درد خرت و پرت خریدن میخورند و اگر چیزی که فقط یک انگشت جدی است بخری بعد از یکبار استفاده دستهاش میماند دستت. صاحب این یکی چینی است و یکی از آهنگهای سنتی خودشان که فقط هر از گاهی چیزی تویش دلنگ میکند گذاشته است. اصلاً بوی مغازه ادویههایشان را میدهد و همان دم دست هم هزارچیز چینی است که رویش هم چینی نوشته است. قفسهها چنان تنگ هم هستند که یک نفر به زور میتواند رد شود و یاد کمد خودم میاندازندم که هر چه چیز بیربط است کنار هم میچینند، کنار میخ یک مشت لامپ و بعد شکلات و بعد واکمن زپرتی. ولی قبل از اینها ژنرال پایینی را میبینم. عظیمترین گربهای است که دیدهام. سیاه سیاه و فقط دست راستش سفید. دمش را گرد کرده است دور خودش و نشسته است دقیقاً وسط راه، هیچکس هم به عینش نیست. یک نگاهی انداخت بهم که فکر کردم لابد منتظر سلام نظامی است. گمانم با استخوان پنج شش کیلویی میشد. کیفش هم کوک بود، سیر، تر تمیز، خیال تخت. خلاصه به قولی پلنگی بود برای خودش. هوس کردم خم شوم نازش کنم دیدم چه میدانم این مملکت میشود به حیوانات ملت دست زد یا نه، باید از اهلش بپرسم. دلخور رفتم لای قفسهها غرق شدم و وقتی برگشتم هر چقدر گردن کشیدم این طرف آن طرف پیدایش نکردم. گمانم رفته بود از گردانی چیزی سان ببیند.
سرباز دوان دوان راهروهای قصر را پشت سر هم رد میکند، تالارهای ارغوانی، آبی و طلایی با پنجرههای از کف تا سقف و پردههای مخملین و آفتاب مایل صبح. دروازه اطاق آخر را بیدستور باز میکند. شاهنشاه دست از قدم زدن بر میدارد. چه خبر شده است سرباز؟ اعلیحضرت آمدند، رسیدند، قلعه دشمن به یک فرسنگی قصر رسیده است... ابله! چطور ممکن است قلعه به اینجا برسد؟ مگر قلعه پا دارد؟ نمیدانم اعلیحضرت، یک فیل را قاصد فرستادهاند و این هم پیغام. شاهنشاه با عصبانیت نامه را میخواند، نامهای دو کلمهای: کیش و مات.
چندتا گلدان دارد، توی هر کدام یک چیزی کاشته. اسمهای عجیب و غریبشان را خودش هم یادش میرود. میگوید یکیشان که اسمش چیزی بود بین اسمهای یونانی و روسی را بیشتر از همه دوست دارد. انگار پیچ و خمش بیشتر از بقیه است، شاید از بقیهشان حساستر است. تو هم از این درختهایی که محکم صاف میروند آسمان حرصت نمیگیرد؟ من این یکی را دوست دارم که حلقه میزند دور انگشتانم. اینها را که تعریف میکند با انگشتهای باریکش مارپیچ میکشد روی هوا. یکیشان هم هست که جم نمیخورد، از روزی که گرفتتش همان است که بوده، حتی برایش آواز خوانده ولی باز جم نخورده، انگاری خیلی دلش گرفته. غصه میخورد برای گلهایش که اینجا آفتاب کم دارد، میگوید خانه آفتاب آنقدر بود که یادت برود نور هم نعمت است.
شاید بپرسی مگر یک آشپزخانهی پر سر و صدا و چند موش قهوهای و یک پادوی دست و پا چلفتی گیج و یک دختر آشپز فرانسوی بانمک و صد البته یک ستوننویس شکل عزرائیل چطور توانستند به قهقههات بیاندازند و شبی را روشن کنند که روزش خوش نبود، جواب میدهم نمیدانم. میتوانی یک روز عصر که دلت گرفته بود «یتیمچه قرتی» را ببینی و شاید جوابت را بگیری.
دمنوشت: یتیمچه قرتی ترجمه منصورخان نصیری است از Ratatouille.
هزارتوی بیستم و دوم با موضوع «فاصله» منتشر شد. برای صفحه اول بخشی از مقدمه دکتر هادی خانیکی بر کتاب «زوال فاصلهها» انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «فاصله» نوشتهی ریموند کارور آمده است. در قسمت موسیقی دریچه میتوانید به آهنگ «پایان» از گروه دورز که موسیقی متن فیلم «اینک آخرالزمان» نیز بود گوش دهید.
نوشتهام در هزارتو این بار بیشتر بازیگوشی است.
سینه را آتشدان خواندند و جان را سوخته. گویی جان را امانت به سینه سپردند تا گذر زمانش بسوزاند.
داستان ماهیگیری رفتن، ماهی گرفتن که نیست.
خیانت به ذات، حکمش چیست؟
خط خواب است. آهنگ آرام آرام بیدارش میکند، گرمش میکند. کمی بعد دیگر راست نیست، تاب برداشته است به پهلو، شاخه داده است، شاخههایی پیچیده به خود با گلهای ریز. روی کاغذ جشنی در جریان است.
و گیلاس آخر به سلامتی تمامی بطریهای خالی.
انگاری زندگی فقط همان نسبتهاست، نسبت تو با آدمها، نسبت آدمها با تو و شاید نسبت تو با تو، نسبت گذشته با آینده. نسبتهای خاکگرفته، نسبتهای فراموش شده، نسبتهای تازه، نسبتهای هنوز تعریف نشده.
از پنجرهی قطار خانهای با شیروانی سفالی میبینم، دیوارهایش را سفید رنگ زدهاند. تا دوردستها فقط استپ است، کوه فقط همین است که ما دورش میگردیم. نگاهم جا میماند روی سفالهای آخر. چند دقیقه بعد باز خانه را میبینم، گیرم کمی از بالاتر. این بار گلکاریهای صاحبخانه چشمم را میگیرد، رنگارنگ روبروی خانه، باز رد میشود. دور بعد صاحبخانه را میبینم در راه خانه، ایستاده است، کلاهش را از سر برداشته و چشمانش را انگار تنگ کرده است قطار را ببیند که دور کوه میگردد و بالا میرود. دور بعد ابرها نمیگذارند خانه را ببینم.
دانه تسبیح با خجالت روی نخ جلو رفت و سعی کرد تا جایی که میشود خودش را جمع و جور کند، بعد از عدسک نازک پرسید: «ببخشید آشیخ، من و چندتا دانهی دیگر یک سؤالی داشتیم، آشیخ... این شاه مقصود کی بود؟»
آن روز آخر کوچهای باریک یک درخت کوتاه ارغوان دیده بود، تکیه داده به دیوار خاکستری پشت سرش. فردایش دیدم یک پولیور خاکستری پوشیده و رویش هم شال ارغوانی انداخته، مثل همیشه بلند بلند میخندد.
دنبال بهانه باشی برای بیرون زدن از شهر و چه بهانهای بهتر از دیدن تئاتر، برداشتی از «خانوم» مسعود بهنود. شاید هم شانس بیاوری و همان شب افتتاحیه محبوبترین نویسندهات را از نزدیک ببینی. 29 نوامبر تا 8 دسامبر، تورنتو، بقیه اطلاعات اینجا.
همه دنبال گوشههای گرمشان هستند، یک گوشه گرم برای زمستان. آخر زمستان دارد میآید. همه میگویند گوشهها گرمتر از جاهای دیگرند، گوشههایی به رنگ قهوهای سوخته، همراه یک پتو و چند تکه شکلات و چند ورق کاغذ سفید.
Tout comprendre, c'est tout pardonner.
proverbe
آتش نیست میکند که تنها هنرش سوزاندن و گذشتن. همهچیز میسوزند، جان، دار، حرف، آب. ولی بر هیچکدام شیون نکنند جز بر یکی، بر آخری، بر خاک سوخته. خاک آخر میسوزد.
میانهی پیادهرو ایستاده است و با نگاهی پرسان به آدمها نگاه میکند. انگار قرار است چیزی در چشمهای این همه آدم بخواند که میروند سراغ کار و زندگیشان. انگار منتظر است کسی متوجه شود. کسی متوجه آن پیرمردی شود که دارد سلانه سلانه از کنار دیوار میرود. آخر پیرمرد خیلی تر و تمیز و مرتب است. یک کت همرنگ عصایش دارد، ریشی سفیدتر از موهایش و نگاهش به زمین. چطور میشود پیرمردی به این نازی را ندید که کاری به کسی ندارد و همینطور برود یک ربع بعد دو قدم تا سر خیابان را میرود؟ آنیتا میگوید چرا آدمها این همه نگاه میکنند ولی نمیبینند؟ مگر جیرهی روزانهی دیدن دارند؟ دستهایش را در جیب بارانیاش میکند، سردش شده است.
صبح اولین دانههای برف را دیدم. یعنی اول یکیشان روی بینیام نشست و بعد دیدمشان آرام آرام. کمی باریدند و بعد به همان سرعت که پیداشان شده بودند گم شدند. چند روز است همین نزدیکی یک کبابخانهی ترکی پیدا کردم. بساطی دارند درست کنار شیشهی پیادهرو که خانمی مینشیند نان بورک و لاهماجون را باز میکند روی سینی و میپزد و ادویه و باقیاش را میزند و گردش میکند که بیاید روی میزم. عاشق غذاهای خانگیشان شدهام. با ذوق به ترکی حرف زدن او و بقیه آدمهای آنجا گوش میکنم که از روزمرگیهایشان میگویند برای هم سر ظهر که من میروم و خلوت است. میایستم بعد از حساب و کتاب باهاشان حرف میزنم که چه دوست دارم ترکی استانبولی را و آنها هم باور نمیکنند هیچوقت ترکیه زندگی نکردهام و میگویم آرزویم است چند سالی بمانم استانبول. امروز ظهر هوس کرده بودم به ترکی آنها بنویسم. بعد از ظهر کتابم را برمیدارم میروم کافهی روبرو دانشکده و نمیدانم چرا از همان روز اول قهوهام را در ماگهای رنگارنگ میدهند بهم، به جای آن لیوانهای پلاستیکی مسخرهی معمول. دارم دن آرام میخوانم، به ترجمه شاملو. چند سال قبل دست گرفته بودم بخوانم سر پنجاه صفحه کنار گذاشته بودم که شاید آنقدر حوصله نداشتم. حالا هر صفحه را با لذت میگذرانم که چه وصف کرده نویسنده و چه اعجازی دارد نثر شاملو و برایم فرق نمیکند آنچه لذتبخش است کار شولوخوف است یا شاملو. تنهایی کمی خستهام کرده است، آدمها هستند دور و اطراف برای حرف زدن از هوا و سرما، خودت منظورم را میدانی که چه خسته کرده است. به نظرم این صفحهی سیاه و سفید دارد فرق میکند. دیگر از روزمرگی فراری نیستم. بالاخره باید روزمرگیهایت را بگویی، اگر دوست نداری به کسی بگویی پخششان میکنی لای سطرهای نوشتهات.
بیایم سنگریزه بزنم به شیشهی اتاقت؟ من صبر میکنم مادر دست از سرم بردارد با طنابی وصل به پایین پنجرهام بیایم کوچه پیشت. که بعدش چه کنیم دختر؟ این اطراف جایی سراغ دارم که خیلی بلند است، همهی شهر آن زیر است، میتوانیم بنشینیم تا همهی چراغهای شهر خاموش شوند، فقط بنشینیم و حرف نزنیم تا آرام آرام خورشید بیاید بیرون، تو بگو بعدش چه میشود؟ بعد تو بلند میشوی میگویی فردا شب پای پنجرهات و من میگویم به شرط یک بوسه. بعد من خم میشوم با لبهای یخزدهام میبوسمت و تو تا اعماق وجودت یخ میزنی.
زیاد کتاب میبینی دستشان، من که در آن یک نگاه زیاد سر در نمیآورم چه میخوانند. کتابها همیشه قطع پالتویی هستند، شاید کمی کوتاهتر، و همیشه کلفت و خلاصه طوری که خوشدست هستند و میشود با یک دست نگهش داشت و با دست دیگر دو لبهی مانتو یا کت را به هم نزدیک کرد و منتظر اتوبوس ماند، یا صبر کرد دوستی برسد یا در کافه گوشهای کز کرد و تکهای از یک ساعت استراحت ظهر را به کتاب گذراند. تو بگو قشر خاصی هستند، نه، از سیاه و سفید و چینی و پیر و جوان و راننده اتوبوس و استاد دانشگاه و خلاصه همهجور.
کلمه جهان را ساخته است برایت. فرق نمیکند به چه مشغول باشی. فرق نمیکند چقدر از بطری رفته باشد و شات چندم به مناسب چه فتح و گشایشی در کار تو یا کار جهان. فرق نمیکند عصر باشد کمی بعد از غروب و تپهای باشد با درختهایی که برگهایشان فرش زمین است و اطراف فقط خشخش جست و خیر سنجابها و چند پله که قرار است برسانندت بالای تپه که بشوی همسطح برجها. فرق نمیکند. کلمات در ذهن میگردند، میشود تقدیرت نوشتن آنان که خوشند و فروخوردن آنان که نفرتانگیزند.
آخر نمانده دیگر. کوچه باغ میخواهد باریک، خلوت که ناغافل سینه به سینه شوند. سبیل قیطانی میخواهد و کتی که روی شانهها تاب بخورد. تسبیح شاه مقصود میخواهد که ده قدم بعد دور بردارد بخوابد پشت دستش، دودل برگردد پشت سر را نگاه کند. آنجا هم ملوک باید باشد که هنوز منتظر نگاه ایستاده است، که بلافاصله رو بگیرد به آنطرف، چادر را بکشد جلوی خندهاش، ناز کند. نمانده دیگر.
این سوی اطلس دیرتر خاموش میشود خورشید، آن سو زودتر سر میزند از کنار آسمان.
مانتوی بلند سرمهای تنش است، باد موهایش را به هم ریخته است. بدو بدو وارد کافه میشود و مثل همیشه حواسش میرود به چیزهایی که نمیداند چی هستند و به آقای قدبلندی تنه میزند. هیچ به روی خودش نمیآورد میرود یک گوشه مینشینند و سعی میکند ندید موهایش را مرتب کند. خب قهوه سفارش نداده. بلند میشود برود دم پیشخوان شال دختر چشمش را میگیرد، دختر توی تابلو بالای سر یک خانمی نشسته است دارد گریه میکند، میخورد باز به یکی. دلخور با قهوه برمیگردد. روی میز با انگشت مینویسد آنیتا. بعد فکر میکند اصلاً باید همیشه نیمه پر لیوان را دید، حتی اگر لیوان خالی خالی باشد. بعد باز هم خیالش میرود برای خودش تا قهوهاش یخ کند.