echo "\n"; ?>
هرم نوکش را رو به آسمان گرفته، زل زده است به اعماق آسمان. کره از کنار هرم قل میخورد و میرود، او حتی نمیداند آسمان کجاست.
- بابا، اول صبحی کجا بودی؟
- برای ما سر ظهره خانم جوان.
- سربهسرم نذار، اون چیه دستت؟
- هدیه، برای مادرت.
- باز هم؟ چرا هیچوقت نمیفهمم؟ مگه واقعاً تو در مامان چه میبینی؟
- تو رو.
از یک آگهی
هر از گاهی بعد از قیلوله زیر سایهی خنک پیچ امینالدوله نتایج بسیار مهمی و عمیقی میگیرید. این نتایج اکثر مواقع به درد لای جرز دیوار میخورند، البته بعضی وقتها میشود رویشان سبزی پاک کرد. شما گهگاه مبتنی بر این نظرات و تئوریهای الهام شده عموماً خط چیزی را تعیین میکنید که از قبل تعیین نشده است، مثلاً بعضی اتوبوسهای سرگردان و حتی زندگی. بعضی روزها هم بسته به ابری بودن یا آفتابی بودن آسمان مینشینید چیزهایی مینویسید، روی برگ درختها یا کنار روزنامهی دیروز. در نهایت شما ممکن است بفرمایید هرگز یک چنین کارهایی نمیکنید. خب من زیاد از این کارها میکنم. برای همین است که همیشه اصرار دارم هیچ وقت، در هیچ حالتی، به هیچ وجه گفتههای من و نوشتههای این وبلاگ را جدی نگیرید. زیاده عرضی نیست.
بلند بلند خندیدم وقتی دیدم این روزها از همهچیز بیشتر به ابرها فکر میکنم و گوسفندها.
از لای چند کاج، رز رونده دیده میشود که از پایین تا بالا گل سرخ داده است. نور کم است، ابر است، باران میبارد گهگاه. نگاهم از کابینتهای قهوهایرنگ لیز میخورد روی کریستالهای تازه شسته مادر و از آنجا بید بیرون پنجره که میرقصد. هوس کافهای خلوت میکنم که آدمهای تنها را با یک میز و یک صندلی پناه دهد و بگذارد بنشینند بیرون را تماشا کنند. نگران سه بچه گربهای هستم که پریشب از میومیوشان فهمیدم به دنیا آمدند. زیاد میخوابم. میدانم قرار نیست اتفاقی بیافتد.
دنیایی بدون آرمان آرزو میکنم. اینان معناهایی هستند که هرگز ممکن نیستند، نسلها در پیشان میدوند و میمیرند. تلههایی هستند که ذهنهای بزرگ برای ذهنهای کوچک ساختهاند که مطابق میلشان تاریخ را به جلو برند. پردههایی هستند بر حقیقت تلخ، بر قانون جنگل. در تضاد با آنان قوانین ایستادهاند. آنان آسمانی نیستند، بت نیستند، معنا نیستند. دستآوردهایی هستند برای بقا، برای جمع انسانها. نیازی به آرمانها ندارند. کافی است هدف را زنده ماندن تعریف کنند، قانون بر آن استوار خواهد بود.
کدام آرمان ارزش دارد برایش جنگید، نوشت، سرود، زنده ماند؟ بگذار برایت بگویم. هیچ آرمانی، هیچ خدایی، هیچ خاکی، هیچ عشقی، هیچ کس.
-کجا میرویم؟
- میرویم کمی آرزو کنیم.
دین هر کس اسطورهی شخصی اوست.
کارل گوستاو یونگ
در این خاک تا بوده همین بوده، قدرت بوده و قادر، کدام عدالت؟ کدام آزادی؟ که این مردم خبر نداشته باشند حکومت چیست، هر چه دیدند زور بوده و هر وقت یکیشان به قدرت رسیده است همان رویه. بره دیروز گرگ امروز است، هرچند بالاخره روزی باز بره خواهد شد و خواهند دریدش. و تو ناظر بر این توحش. بدون پردهی تمدن، ذات انسان را، توحشش را.
برای همه پیش میآید، میدانی که. گهگاه با یک یخچال همسفر میشوی در یک آسانسور، در حالیکه نه یخچال مال توست نه آسانسور، بعد در آن یک وجب جا که دماغت چسبیده به دیوار آسانسور، برای خودت میخندی تا وقتی کسی بیاید نجاتت دهد از دست یخچال. ولی تا کسی بیاید حین خنده چیزهای مهمی میفهمی. که همهچیز در اوج جدی بودن مضحک است، که روز و شبمان را به نخندیدن به چیزهای خندهدار میگذرانیم، که زندگی پر از گوشههای خندهدار است، کافی است پیدایشان کنی.
شاید دو سال طولانی باشد، برای دور بودن از هم، برای مرور، برای دلتنگی، برای پشیمانی از صبر نکردن. ولی دو سال کوتاه است، آنقدر کوتاه که انگار سالی نگذشته و هیچچیز کهنه نیست، فراموش نشده و هنوز تازه، عشقها، حرفها، خاطرهها، اشکها و لبخندها. شاید قرار است زمان حل کند همهچیز را، از نو، یا حل نکند و افسوسی شود که آوارش را تا آخر بهدوش بکشی.
شماره شانزدهم هزارتو با موضوع «هویت» منتشر شد. در صفحه اول این شماره بخشی از «افسونزدگی جدید» نوشتهی داریوش شایگان آمده است و برای صفحه آخر داستان کوتاه «آنیوتا» نوشتهی آنتون چخوف انتخاب شده است. از این شماره هزارتو در آخر هر نوشته بخش نظرات دارد.
کابوسم دندانهای زرد قاضی است.
صاحب ارض ملکوت تصویرسازی میکند. از تأثیرگذارترین آدمها و کاغذها بر زندگیش نوشته بود و چند نفری دعوت که تصویرش را کامل کنند. با علاقه دنبال میکردم که دیدم حامد نیز نوشته و دعوتم کرده است. فکر کردم جسارت خواهد بود بخواهم بنویسم که یا چه بر من تاثیر گذاشته است، من که این روزها از بیمحتوایی نوشتههایم مینالم به چه جرأتی بنویسم؟ پررویی خرج دادم و نوشتم، هر چه که این نیمهشب به ذهنم رسید.
جلال آل احمد: تنها بت زندگیم. آل احمد نه آل احمد روشنفکر و یا مترجم، آل احمد نویسنده که آن دو را سالها بعد از این شناختم و چندان برایم جذاب نبودند. ولی شیفته نثر آل احمد هستم، شیفته پریشانیش، شیفته بیقراریش، شیفته نگاه تلخش. هنوز هم کتابهایش را با لذت میخوانم و گمانم هیچوقت از بازخوانیشان خسته نشوم.
خورخه لوئیس بورخس: از بروخس آموختم تخیل حد و مرز ندارد که تخیل را هزاران بار برتر از تلاش میدانم یا کنجکاوی. خلاقیت را مهمترین مهارت میدانم که باید پرورش داده شود و هدایت شود. دلیل این تقدیر از تخیل گمانم آن باشد نویسندههای محبوب نوجوانیم آرتور سی کلارک و استانیسلاو لم بود، تخیلینویسانی که هنوز دیدشان را میپرستم.
فرانتس کافکا: برداشت من از کافکا کاملاً شخصی است. سربهسر زندگی گذاشتن را از او یاد گرفتم. میدانم عجیب است، ولی من یک چنین برداشتی داشتم. برایم هم فرق نمیکند درست است یا غلط، برایم مهم حسی است که از خواندنش داشتم.
استیون هاوکینگ: فلسفه هیچوقت دغدغهی اصلیم نبوده است. برای همین هیچوقت درست و درمان چیزی از فیلسوفی نخواندم. ولی کتابهای هاوکینگ و گهگاه اینجا و آنجا مقالاتش برایم چهارچوب ساختند. تنها دلیل اینکه فیزیک را از دور دنبال میکنم، پاسخهایی است که پیدا میکند و قدرت استدلال میدهد.
عباس کیارستمی: خود او یکبار از قول کارتیه برسون گفته بود آفرینش از طریق حذف. نمود این برای من فیلمهای کیارستمی است. حذف هر چه لازم نیست و هر چه بستر است تا فقط مفهوم باقی بماند. و گهگاه بهجای مفهوم فقط یک احساس.
جان اشتاین بک: تأثیری که خوشههای خشم بر من داشت را کمتر رمانی داشته است. شاید بعد از این کتاب قدرت کلمه را درک کردم و خواستم نوشتن را چیزی بیشتر از یک سرگرمی بدانم.
مسعود بهنود: باز هم منظورم بهنود نویسنده است نه بهنود روزنامهنگار. هر چند از روزنامهنگاریش میانهروی آموختم ولی در اصل از نویسندگیش حکایت کردن. حکایت فرق دارد با روایت، روای فقط ناظر است و همانطور میگوید که دیده است. ولی در حکایت آنطور نقل میشود که شنونده میخواهد. مگر هدف از حکایت غیر از لذت مخاطب است؟
همصحبت کافه تارا: شاید میرزا را مدیون صحبتهایم با مهدی باشم، مدیون بحثهایی که در حین آنها از او میآموختم و شکل میدادم به افکارم، ایدهآلهایم، آرمانهایم. این یار قدیمی بر گردن من حق زیادی دارد.
در آخر پدرم و مادرم، نه به رسم تقدیر یا ارادت. به عنوان یک مرد و یک زن. از پدرم ایستادگی را یاد گرفتم، مانند کوه، کمر خم نکردن در مقابل هیچچیز، نهراسیدن از آغازهای دوباره، از صفر. از مادرم صبر کردن آموختم، نه صبری ساکت، استقامتی همراه با تلاشی برای پیشرفت. همیشه افتخار کردهام فرزندشان هستم و خوشحال بودهام که بزرگترین آموزگارانم بودهاند.
چند نفری دعوت میکنم که میدانم نوشتهشان خواندنیتر از جسارتم خواهد بود. امیرپویان شیوا، میثم صدر، کلنگ، خلبان کور، لانگ شات، مریم مؤمنی، مهدی. امین که نوشته است و افسوس که مخلوق رفت.
گهگاه فقط سیاهمشق نستعلیق، بی هیچ شعری، متنی. فقط ریتم و تکراری، بی هیچ نوایی که جان دهد ریتم را. فقط جملاتی خوشآهنگ، بی هیچ معنی و اشارهای. فقط کاغذی سفید، بی هیچ نوشتهای سیاه. فقط فرم و ظاهر، بی هیچ محتوا و باطنی.
میرزای آفتابگرفته
مرد جوان به دنبال آهنگی محلی به دهی نرسیده به ناکجاآباد رفته است، آهنگی که میگویند انسانها را به زندگی باز میگرداند.
معلم مدرسه قدبلند است و عظیم. با صدای رسا و مردانه آهنگی میخواند، در مورد عشق. بچهها از پنجره معلمشان را تماشا میکنند. مرد فیلمبرداری را قطع میکند و میگوید این آنچه من میخواهم نیست. معلم که روی پنجههایش ایستاده بود آرام به زمین برمیگردد، ساکت میشود.
پیرزنی صدایش میکند، میگوید بیا بالا. بالا از پشت پردهای عکسی برمیدارد. میگوید عکس من و شوهرم را میگیری؟ او زود رفت و ما هیچ عکسی با هم نداریم. او رفت و من به سختی بچهها را بزرگ کردم اما آنها دیگر نیستند و تنها ماندم. ولی آدمها از درختها سرسختترند، از صخرهها هم. من از مرگ نمیترسم، از زندگی میترسم.
از پیرزنی سراغ آهنگ را میگیرد. برایش گیلاسی مشروب میریزد. به سلامتی. نه آهنگ را نمیدانم. گیلاسی دیگر بنوش. میروی؟ تو میهمان من هستی. گیلاسی دیگر هم برای زندگی بنوش.
دوربین را دست پسر لالی میدهد تا دستی به خاک بکشد. پسر با دوربین مرد را میگیرد، بعد از چند ثانیه خسته میشود و دوربین را میگیرد رو به آسمان و ابرها. دنبال چیزی است گویا.
ننه روسیا در کوههاست. گاه دو ماه میماند آنجا. وقتی پیدایش میکند میگوید آهنگ را بلد است، ولی در سوگ پسرش است. برو دو سال دیگر بیا. شعر را برای چه میخواهی؟ برای دوستم کامن که در کماست. ننه روسیا روسری سیاهش را برمیدارد و آهنگ را میخواند: «زندگی همچون سایهای است.»
اینها برشهایی از فیلمی به نام Pismo do Amerika (نامهای به آمریکا) بودند. فیلم مال بلغارستان و سال 2001 است و فکر نکنم بشود راحت پیدایش کرد، من اینجا دیدمش و بعد حیفم آمد تنها بودم و نبود کسی که در مورد هر تکهاش، ظرافتش ساعتها صحبت کنیم.
- پدر، میشود از دراز کشیدن جلوی اون اتوبوس دست برداری؟
- تو دهه شصت نبودی. آن موقع ما مسایل را اینطور حل میکردیم.
Meet the Fockers
صبح سرخوش در کوچههای الهیه چرخ میزدم. مطمئن بودم باید جایی بروم ولی برای خودم از کوچهها و خیابانها بالا میرفتم و پایین. زیر سایه درختها از روزنهی بین برگها به خورشید نگاه میکردم، از خلوتی خیابانها تعجب میکردم، هر طور که دلم میخواست راه میرفتم. حتی یک باغ پیدا کردم که آدمهایی تویش بیل میزدند و من هم ایستادم تماشایشان کردم. چند دختر خوشگل هم دیدم.
گهگاه بازههای زمانی تغییر میکنند، از حالت معمول که ثانیهشمار از پی دو عقربه میدوید عقب مینشینند به دنیای دیگری. میشوند بازههای بین دو تلفن، یا بین دو سیگار، بین صفحه اول و آخر یک کتاب، بین تبریز و تهران. شکل دیگری از سنجش انتخاب میشود. وقایع نه با سال که با بازههای جدید تعریف میشوند. این آشوب یک اجبار است، یک نظم است. بهایی است که برای سکوت پرداخت میشود، شاید هم ارمغان تنهایی، این میهمان ناخواسته.
نمادها خلاصهای از آدمیاناند. آرمانها، آرزوها، حسرتها و افتخارات را در نمادها، اسطورهها و اشعار. به نمادهایمان میبالیم، حقیقی یا ساختگی، تاریخی یا امروزی. پرچممان را بر قله بلندترین کوه میزنیم که این ما هستیم، این عرف ماست، این اندیشه ما، این سنت ما. گویی زنده به نمادهاییم، گویی خود نماد نمادهایمان شدهایم.
اگر من خدا را موجودی دیگر، موجودی مانند خودم، برون خودم، منتها بینهایت نیرومندتر بپندارم، آنوقت وظیفهی خود میدانم که در برابر او بایستم.
لودویک ویتگنشتاین
این تلاطم را دوست دارم، این عصیان را، این سرگشتگی را. که امروزت دیروز را نقض کند و هر روز از نو، انگار نه انگار. دیروز واقعه را خرد کنی، زندگی را. امروز از لحظات بگویی، از آن لحظات که ارزش زنده ماندن دارند، ارزش تحمل تمام سبکسریهای زندگی. لحظاتی که کم نیستند، بوسهای، خندهای، اشکی، نامهای، رنگی، سلامی، بدرودی. که این همه جشنی است بیکران...
بگذار از تناقضها بگوییم مرد، از این چرخ گردون که دیروزش امروزش نیست و فردایش هم.
لحظهای میرسد که وقایع اهمیت خود را از دست میدهند، یا انتخابها و جبر و اختیار، حتی روالها و مسیرهایی که رو به گذشته هستند یا آینده، یا درجا میزنند. تنها ارزش، پیمودن راه است، گذران است. زندگی هم که تاس ریختن است.
«...خودخواهی آرمانی: آیا حالتی مقدستر از آبستنی وجود دارد؟ هر چه میکنیم بر این باور ناگفته است که برای آن که درون ماست به نحوی مفید است! بر ارزش مرموز آن میافزاید و فکر آن ما را مسرور میسازد! در حالت زایمان بیآنکه زیادی به خود فشار بیاوریم از بسیاری چیزها پرهیز میکنیم! خشم خود را فرو میبریم، از در آشتی درمیآییم؛ نوزاد ما بایست در نهایت خوبی و ملایمت زاده شود. اگر تندی یا بیپروایی به خرج دهیم نگران میشویم: مبادا قطرهی ناپاکی در جام زندگی عزیز ناشناختهی ما بریزد! همهچیز در پس پرده است، شوم و تهدیدآمیز، نمیدانیم چه دارد روی میدهد، چشم به راهیم و سعی میکنیم آماده باشیم. در عین حال، نوعی احساس پاک و پالایندهی عدم مسؤولیت ژرف بر ما مستولی است، تقریباً مانند احساس تماشاگر پیش از آنکه پرده بالا برود، آن دارد نمو میکند، دارد عیان میشود: اختیار تعیین ارزش آن یا ساعت ورود آن دست ما نیست. از ما کاری ساخته نیست جز اینکه آن را سالم نگه داریم. نهاییترین امید ما این است که «آنچه اینجا پرورش مییابد چیزی عظیمتر از ماست»: پس نهتنها چیزهایی را که به حال آن سودمند است بلکه شادی و افتخارات روح خود را: همهچیز را برای او مهیا میکنیم که خوش بهدنیا بیاید. آدمیزاد هم باید در یک چنین حالت تقدیسی زندگی کند! این است حالتی که آدم میتواند در آن بهسر برد!...»
فریدریش نیچه
«...انسان متجدد – یا اجازه بدهید باز بگوییم، انسان دم حاضر – کمتر یافت میشود. افراد انگشتشماری بهحق این شهرت را دارند، چرا که اینها میباید بیاندازه هشیار باشند. صددرصد به حال تعلق داشتن یعنی کاملاً از وجود انسانی خویش خبر داشتن، و این نیازمند حداکثر هوشیاری ژرف و گشترده، و حداقل ناهشیاری است. باید این را به روشتی فهمید که صرف زیستن در حال انسان را متجدد نمیکند، چون اگر چنین بود همهی کسانی که فعلاً زندهاند متجدد بودند، متجدد تنها آن کس است که از حال کاملاً آگاه است.
هر که را به حق بتوان متجدد خواند حتماً تنهاست. و تنهاییاش ضروری و همیشگی است. زیرا که هر گام او به سوی هشیاری برتر از حال، وی را بیشتر و بیشتر از رمز و راز مشارکت آغازین با تودهی خلق – از فرو رفتن در ناآگاهی عام – دور میاندازد.
فقط کسی که در حال بهسر میبرد متجدد به معنای موردنظر ماست، تنها او هشیاری امروزی دارد، و تنها او میفهمد که شیوههای زندگی متناسب سطوح گذشته راهش را سد میکند. ارزشها و تلاشهای جهانهای پیشین دیگر علاقهی او را، جز از نظر تاریخی، برنمیانگیزد. پس او بهمفهوم واقعی غیر تاریخی شده است و خود را با تودهی خلق که یکسره در چارچوب سنت زندگی میکند بیگانه کرده است. در حقیقت، هنگامی میتوان او را کاملاً متجدد خواند که به انتهای لبهی جهان برود، همهی چیزهای منسوخ و فرتوت را پشت سر نهد و دریابد که در برابر نوعی خلأ ایستاده است که هر چیز ممکن است از آن برآید...»
کارل گوستاو یونگ، انسان متجدد در جستجوی روح
مرز انساندوستی کجاست؟ تا کجا باید درد انسانها را درد خود دانست؟ حد و حدود ما اعتراض به برخورد با دختران است؟ یا باید به اخراج افغانها هم اعتراض کرد؟ یا باید نسلکشیهای دارفور خواب از چشمانمان برباید؟ آیا به صرف ایرانی بودن حق داریم به درد خودمان توجه کنیم یا به عنوان شهروندی جهانی بایستی نگران بازگشت ببرهای تامیل نیز باشیم؟
آیا واقعاً مسأله امروز ما کارگران است یا کارفرمایان؟ رانندگان اتوبوس یا فازهای نیمهتمام پارس جنوبی؟ آزادیهای اجتماعی یا نرخ بهره؟ خودمان ایرانیها یا افغانها؟ آیا به صرف همین میتوان روی اخراج افغانیها چشم بست؟ آیا اینجا فقط مساله ارجحیت است؟ آیا مسایل انسانی اولویتبردار هستند؟
چقدر یک وبلاگ اهمیت دارد؟ آیا تاثیری بر افکار عمومی دارد؟ آیا اصلاً در این کشور چیزی بهنام افکار عمومی داریم؟ انعکاس هر روز تمام این اخبار اهمیتی دارد؟ آیا ممکن است تاثیر وبلاگها نه بر افکار عمومی که مستقیماً بر حوزه دولت باشد؟ آیا این خودگولزنی نیست؟ حتی اگر باشد آیا این دلیل بر دست روی دست گذاشتن میشود؟ میتوانیم خودمان را گول بزنیم و منفعلانه فقط ناظر باشیم؟ آیا حق داریم قضاوت کنیم؟ بر چه اساس؟
امشب دومین پنجشنبهای که کافهای در کار نیست. انتخابت هرچه که بود مرد، هوس بحثها را چه کنیم، هوس آن ترورها و آن دلگیریها را که به یک چای یا قهوه ترک از یاد میرفتند، هوس قرق چرخهای نخریسی تارا را. تکاب دور است مرد، بعد از آن یارو که از بالای دکلها صدایش میآید و این اواخر نمیآید. با پیرمرد ماندهایم چه کنیم تارا را.
داستانی است، یک ماهی میشود سرماخوردهام و خوب نمیشوم. باران که میآید عین پیرمردها لعنت که باز عود خواهد کرد و چقدر هم میبارد نامرد. میدانم عاشقی به ما نیامده، آخر چرا ماه عشاق را زهرمار میکنی پس؟
چقدر اینروزها رنگ میبینم. رنگ آدمهایی که نمیشناسم، رنگ خیابانها، رنگ خندهها. و هوس که رنگی شوم. منتظر خبری هستم، انگار فال قهوهای، نعلبکی را دیدم و بعد به فنجان نگاه کردم و خواندم چه میبینم، این بار نه برای دختری که دوستش داشتم، برای خودم. که تا چند وعده خبری.
ولی من لطفی در این بلاتکلیفی و در این بازی دم دریاب نمیبینم، دم نوعی فرار است، یا نوعی گوسفندی. غبطهبرانگیز است ولی واقعی نیست.
برای تویی که در خلاء قدم میزنی، از طرف منی که در مه میدوم.
اگر روی کلمه خط بالا سمت چپ کلیک کنید خط نوشتهها با خط پررنگتری جایگزین میشود. سه خط پایینتر، متفرقه، همان ستون سمت راست سابق است.
اینکه من همیشه لابهلای ساختمانهای خاکستری و گهگاه درختهای سبز چشمم بهدنبال درختهای ارغوان است همانقدر مفهوم دارد که یک گوسفند پشمالو حین چرت ظهر، زیر سایه، خواب آیپاد نانو ببیند.
«...ولی زندگی تنها چیزی است که داری لیلیا...»
Lilja 4-ever