echo "\n"; ?>
ببین من کامل حواسم هست، اصلاً هم گیج نمیزنم. این بطری هم همانطور که اول بحث پر بود حالا خالی است و تکان نخورده. بگو ببینم دقیقاً از کی این پلنگ شما شروع کرده به میومیو کردن؟
برف زیر پوتینهایم قرچقرچ میکنند. هوای ابری خیابان باریک را ساکتتر از همیشه کرده است. در کافهای را باز میکنم. پادری بوی چوب نمناک میدهد. در داخل را که باز میکنم در تاکستانی هستم، لای ردیفهای دراز به دراز انگورهای رسیده، آماده چیدن و باقی کار. فقط صدای باد را میشونم. آخر تاکستان از حصار میپرم داخل قایقی میافتم، در برکهای آرام رها شده است که ماهی بگیرم. پاروها سنگین هستند برای دستم و خسته میکنند، به پشت به آب میافتم. بیدار که میشوم حس میکنم موج قلقلکم میدهد و میخواهد به اقیانوس برم گرداند. بلند میشوم در امتداد ساحل میدوم و برای هیچکس در دریا دست تکان میدهم. یک صدف بزرگ پیدا میکنم، چشم میبندم به گوشم میچسبانم بشنوم دریا چه میگوید. بیدار که میشوم خانه هستم، خانه ناآشناست ولی گرمایش را دوست دارم. روی صندلی نشستهام و منتظر، که بیایی.
گوسفند یک نگاهی به ابرها انداخت، یک نگاهی به ماشین پر سر و صدای دست چوپان انداخت، پیش خودش فکر کرد چرا نمیرود پشم آن بالاییها را بچیند؟
گمانم حین چیدن آجرهای این دیوار یک ردیف جا انداختهام.
حسام موهایش وزوزی است، شاید هم فرفری، دقیق نمیدانم. یکبار گفت جزو انجمن فرفریهای اورکات است. همقد خودم است، کمی تپلتر. یک پالتوی سیاه بلند دارد که وقتی تنش است حسابی متشخص میشود. در دانشکده همدفتری هستیم. گمانم سه ماهی است که درگیر نوشتن پایاننامه است و هنوز اکثر کارش مانده. آن روز چند نفری حساب کردیم اگر با همین سرعت پیش برود بیست و چهار سال بعد تمامش میکند. هر وقت میپرسم چرا نمینویسی میگوید چون خیلی از کار باقی مانده. حالا اینها مقدمه بودند برای اصل مطلب. حسام راهنمای خوبی است. نه برای کارهای احمقانهای مثل کاغذبازیها و روال اداری که هر بنده خدایی راهگشا است. لذات زندگی را خوب میشناسد. غذا، نوشیدنی، شب، خرید، رستوران، بار، آدمها و هزار چیز دیگر. خوش سلیقه است، در سه سالی که در این شهر بوده تمامش را بالا پایین کرده است. مهم اینکه حوصله دارد توضیح دهد. هر بار چیزی بپرسی حداقل یک ربع برایت میگوید، شأن نزول، تاریخچه، علل سقوط سلسله ماقبل، اهداف و دستاوردها، چگونگی استعمال، خطرات پیشرو و خلاصه هر چیز لازم یا نالازم که در مورد هر چیز مهم یا غیر مهمی باید بدانی. خوششانسی من پیدا کردن آدمی مثل او بود که آن قسمت آزمایش و خطا را نیازی نیست رد کنم و هزار طعم و بو بشنوم که شاید زمان زیادی میبرد پیدایشان کنم یا نکنم.
روند از نتیجه مهمتر است. زمانی که نتیجه روند را هدایت میکند، ما همیشه به جایی میرویم که قبلن هم بودهایم اما اگر روند نتیجه را هدایت کند، ممکن است ندانیم کجا میرویم ولی میدانیم که میخواهیم آنجا باشیم.
بروس ماو [+]
- Just how well do you know Chigurh?
- What do you want to know?
- I just want to know your opinion about him in general, just how dangerous is he?
- Compared to what? The bubonic plague?
No Country for old man
در امتداد بیسروصداترین تونلهای باریک و تاریک و سرد مترو، در میانهی خیابانهایی که آسمانخراشهای اطرافش نور ماه را پوشاندهاند، در صدها فرسنگی خندههای گرم مسیحیان معتقدی که جشن گرفتهاند، در چند قدمی تمام گدایان پیچیده به خود و ژولیده و سرخورده، در گوشهی تمام بارهای روشن و خندان و شلوغ و پر شر و شور، در چند ورق مانده به پایان یک سال از تقویمی ناآشنا، در یک گیلاسی مستی و سیاه مستی و فراموش کردن این و آن، گم میشوم.
همیشه یکی از آرزوهای ریزهمیزهام خواندن مجلهی نیویورکر بود. اروپا همیشه چشمم دنبالش بود ولی با آن نگاه سرسری پیدایش نمیشد. اینجا هم بدون اینکه زیاد جدی دنبالش باشم لای مجلهها پیاش بودم، منتظر بودم خودش خبرم کند. امروز بالاخره در یک مطبوعاتی بر خیابان سنت کاترین پیدایش کردم و کیفور خریدم. شمارهی داستان زمستانش است و همان اول نوشته بود داستانی از جومپا لاهیری دارد. از زیر باران بیموقع مونترال در رفتم به کافهای و نشستم همان داستان را خواندم، ذوق کردم از خواندنش و ته دل یادی از امیرمهدی حقیقت کردم که لاهیری را به همهمان شناساند. خلاصه یکی دیگر از آن ریزهمیزهها به همین سادگی برآورده شد. روزمرگی است دیگر.
جبرئیل آبجویش را سر کشید کتش را برداشت برود بیرون «باز این آسانسور خراب است، باید یک میلیون پله بروم پایین، تف به این شانس». عزارئیل سرش را خاراند و بیبی دل انداخت روی میز «دوباره برای چه پایین میروی؟» «اسرافیل باز صورش را گم کرده؛ حوالی کوه قاف. حالا خوبه سر تا ته یک وظیفه گذاشتهاند برایش، اصلاً این از اول گیج بود.» میکائیل با دلخوری آخرین کارت دستش را زد روی میز «باز تو بردی، عجب شانسی داری. اصلاً ولش. تو این گربه حنایی من را دیدی؟ فکر کنم باز رفته برای خدا خودش را لوس کند نمک نشناس!»
پیژامههای سفید خالخالیاش را پوشیده، یواش میآید داخل اتاق. میرود روی میز آن طرف کاناپه مینشیند پاهایش را جمع میکند زیرش. «الان شب یلدای ماست؟» جواب میدهم باید اینطور باشد. انگشت اشارهاش را روی ابرویش میکشد. «خب ولی خانه یلدا الان تمام شده. آنجا صبح شده؟ نه؟ آنجا الان هشت صبحه. خورشید درآمده لابد. ولی یلدای ما هنوز نصف نشده. آجیل داریم؟ انار داریم؟» میگویم آجیل شور هنوز داریم، گوشه یخچال است، ولی انار نداریم. نیشش باز میشود. «وقتی میآمدم دو تا انار خریدم. الان میآورمشان. مسخره نیست اینها دانهای میفروشند؟ یک دانه سیب، یک دانه توسرخ، یک دانه انار. به نظرت یک دانه شب یلدا هم میفروشند؟» خودش به حرف خودش میخندد.
هزارتوی بیستم و سوم با موضوع «روشنفکری» منتشر شد. برای صفحه اول بخشی کتاب «کار روشنفکری» بابک احمدی انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «بچهها در جادهی روستایی» نوشتهی فرانتس کافکا آمده است. در قسمت موسیقی دریچه میتوانید به آهنگ «دور از زیان» از گروه مسیو اتک گوش دهید.
آدمها شبیه شیرینیهای گرد کوچک هستند. همینهایی که اندازه یک سکهی ده تومانی قدیم میشوند و عصری یک بستهی کوچکشان را از کافهی سفید نزدیک خانه خریدم بردم پیش چند نفر آشنا. همان شیرینیها که هزار جورند، بعضیها عسل دارند، آن یکیها شیرین شیریناند. هر از گاهی شکلات تلخ دارند. بعضی وقتها بادام، شاید هم فندق کوبیده. ترد باشند یا محکم، یکدست باشند یا راهراه. آدمها خوششان میآید شبیه شیرینیهای ریز باشند.
این لودرها هستند هر روز خیابانها را پارو میکنند، برفها را جمع و جور میکنند؛ دیروز یکیشان بهم گفت شبها که کسی بیدار نیست جمع میشوند با بقیه لودرها برفبازی میکنند و آدمبرفی میسازند، البته هیچ وقت هویج ندارند جای دماغ آدم برفیها بگذارند. به خدا خودش گفت.
Dear Cecilia, Dearest Cecilia, the story can resume. The one I had been planning on that evening walk. I can become again the man who once crossed the surrey park at dusk, in my best suit, swaggering on the promise of life. The man who, with the clarity of passion, made love to you in the library.
Atonement
دلخوش چند تکرار هستیم، انگار که قرار است تکرار تعریف کند و از پوچی خلاصی دهد. خودمان را گول زدهایم دیگر. صبر میکنیم تکرار خودش تعریفش را تحمیل کند، برای خودش اسم و رسم بسازد. مگر کسی حوصله میکند بر یکی از همین وقایع که میآیند و میروند و دیگر خبری ازشان نمیشود اسم درست و درمانی بگذارد. حتی روی ستارههای دنبالهدار یکبارمصرف اسمهایی میگذارند یاد جدول مندلیف میافتی، ولی آنی که شصت هفتاد سال یکبار پیدایش میشود را هالی صدا میزنند. لابد خودش هم خوشش میآید که اسم دارد. ما هم دلمان را خوش کردیم به چند تکرار روزمره که بگوییم خبری است، کسی هستیم، دنیایی داریم، اسمی داریم.
همراه کشتی کژ و مژ میشویم. هی دست میگیریم به سکانی، دکلی، ملوانی یا هر چه دم دست باشد ولی باز هر از گاهی تعادل از دست میدهیم ولو میشویم کف عرشه. نور ماه هم کافی نیست نزدیک شدن موجها را ببینم، ناغافل روی سرمان خراب میشوند تا خودمان را خشک کنیم یکی دیگر و موش آبکشیده شدهایم. البته باکی نیست، طوفانها دیدهایم. باید بشتابیم، دریاسالار منتظرمان است، پیغام فرستاده بود که برسید. باید آجودان را صدا کنم از پشت این میز بلندم کند برویم. ولی بگذار این یک گیلاس را هم بزنم بعد برویم. باید برویم، تا دیر نشده است.
خدا برداشت ابد را چسباند به ازل، پیپاش را چاق کرد و رفت پیادهروی.
دهههاست فیزیکدانان به دنبال یک تئوری برای توجیه همهچیز هستند، از کهکشانها تا ذرات زیر اتمی. بیست سالی است یک نظریه مطرح است، نظریه ریسمانها که یک مدل ریاضی است که میگوید بنیادیترین ذرات عالم ریسمانهایی مرتعش هستند، مخالف هم بیشتر از موافق دارد. یک گیر کارشان اینجاست که فقط ریاضیات دارند و راهی برای آزمایش نظریه ندارند، البته گویا خودشان این را یک گیر نمیدانند. یک مشکل جزیی دیگر هم دارند که این مقدمه برای گفتن این مشکل بامزه بود، آن هم اینکه از این نظریه پنج نسخه متفاوت وجود دارد که همه به خوبی تمام جهان را توجیه میکنند. حالا بالاخره یکی از اینها جهان ما را تعریف میکند (اگر بکند)، پس در آن چهار جهان ممکن دیگر کی زندگی میکند؟
تراژدی اینجاست که دانشجویان به همان دلیل که سه سال پیش گفتند «خاتمی تو به ما پشت کردی» امروز میگویند «دانشگاه سنگر است، خاتمی را یاور است».
در فیلمفروشیها زیاد گیج نمیشوم. اصلاً هیچوقت نشد سینما را زیادی جدی بگیرم، هر چقدر هم که تلاش کنم. آهنگفروشیها کمی گیجکنندهتر هستند. نیم ساعت اسم خوانندهها را میخوانی و دریغ از یک اسم آشنا و فکر میکنی چقدر صدای خوشایند لابهلایشان باید باشد. اولین باری که به کتابفروشی رفتم -نه به عنوان یک توریست- واقعاً نگران شدم. احساس کردم خلع سلاح شدهام. ایران چشم روی کتابها میگرداندم و راحت یکی را انتخاب میکردم و ورق میزدم، اینجا نمیشود. نه دیگر چشم عنوانها را سریع میخواند، نه نام ناشر کمکی است، نه مترجمی در کار است، نه حتی کیفیت چاپ چیزی میگوید. بار اول آشفته بیرون آمدم. حالا یکی دو ماه گذشته و بهتر شده. میروم ایندیگوی نزدیک دانشکده. فهمیدهام در این کتابفروشی عریض و طویل دوطبقه چی را کجا گذاشتهاند، عامهپسندها کجا هستند، تاریخیها کجا، فلسفیها کجا، رمانها کجا. میدانم آن قسمتی که دوست دارم کجاست. حتی این اواخر جرأت به خرج میدهم بعضی کتابها را ورق میزنم، از دیدن کتابهای آشنا خوشحال میشوم و حتی بخشهای محبوبم را پیدا میکنم و میروم در استارباکسشان، همان طبقه دوم با قهوه وانیلی که تازه کشف کردم میخوانم. البته در ورودی نوشتهاند کتابهایی که نخریدهاید را نیاورید داخل کافه، ولی کسی کاری به کارم ندارد. هنوز نخواستم کتابی بخرم، فکر میکنم هنوز زود است، وقت زیاد دارم، چه خوب چهل پنجاه سالی وقت دارم.
مثل حرفزدنش نامهاش هم از وسط شروع میشود. نه از وسط کاغذ، از وسط فکرهایش. میتوانم تصور کنم انگشت اشارهاش را مثل همیشه گذاشته گوشهی لبش، با خودش حرف زده. بعد یادش افتاده قرار بوده بنویسد و ادامه حرفهایش را روی کاغذ نوشته. عجیب نیست برایم که جملهی اولش پرسیده مگر نگفتند گلوله بد است؟ بعد هم یادش افتاده حق مؤلف و برداشته این طرف گلوله و آن طرف است دو گیومه کوچک اضافه کرده است. یعنی باید همهجا حواسم به این آقای مؤلف باشد که حقش را نخورم؟ خب این را ننوشته ولی حتماً از ذهنش گذشته است. جملههایش بیچفت و بست هستند، به هم بند نیستند. راحت جا عوض میکنند. آشفتگیشان شبیه هیجان خودش است، به خصوص وقتی میگوید باید رفت بیرون داد زد جنگ بس است، بعد هم عصبانی شود از خندههای ما و بگوید همهتان گول خوردهاید. آخرش نوشته اصلاً تو خوبی؟ امضای خوشخطی هم زده، آی آنیتا را کمی بیشتر از همیشه کشیده است.
بر زمینه یکنواخت سفید زندگی چند قطره رنگ؛ قطرهها پخش میشوند آرام آرام، هم را میپوشانند، جان میگیرند. انگار آسمان را به زمین آوردهاند، دریا را به خاک کشاندهاند، جان را به تن. بر این زمینه پست و بلند آبی چند خط بیصدا. خطهایی که قوس دارند و نه قزح، کمی روشنتر از دریا و شاخه میدهند، میپیچند به هم، تاب میخورند به هم. نقاش دست از کار کشیده است، دنیایش را آرامشی در برگرفته.
یک تکه ابر رفت جلوی ماه ایستاد و اسکله تاریک شد. نگاهش را از دختر به آسمان برد «این ابرها از رمانتیسم چیزی نشنیدهاند؟» دختر از فرصت نگاه او به آسمان استفاده کرد، خودش را توی بغل پسر جا کرد «از کجا این همه مطمئنی؟».
میگویند هنر و اندیشه هر دو به کار خلقت آیند، خلقت دوباره جهان. ابزار هنر ظاهر است و تمام پیدای فراموششدهی زمین و ابزار اندیشه باطن و پنهان نادیدهی آسمان. شاید برای همین آشتی نپذیرند که در یک آن یا ظاهر است یا باطن، یا ذوق است یا شوق.
کمی وانیل خورد به دماغ پاکت آرد و قلقلکش داد تا محکم عطسه کرد، دنیا را آرد برداشت. نمکدان سرفهکنان گفت مردهشور برده، میمردی درت را میبستی؟ پاکت آرد محکم درآمد که تو عرضه داری سر خودت را محکم بچسب نم نکشی فنقلی. نمکدان تاپ تاپ رفت پشت سر کتاب آشپزی قایم شد. کتاب آشپزی تا آمد هارت و پورتی کند و بتوپد به پاکت آرد، لبهاش گرفت به دستهی همزن که افتاد روی کاسه بلوریها و دنگ و دونگی بلند شد. وردنه از آن طرف میز گفت همگی خفه میشین یا بیام آنور؟
- Why the train has stopped in the middle of desert?
- They say it is lost.
- What did he say?
- He said the train is lost.
- How can a train be lost? It's on rails.
The Darjeeling Limited
اشکهایش بیصدا میریزند. با پشت دست هر چند لحظه رد اشکها را از صورتش پاک میکند. موهای همیشه پر پیچ و تابش صاف و لخت، غمگین شدهاند. چشمهایش از گریه قرمز شدهاند، صدایش میلرزد، دستهایش میلرزند. نشسته روی صندلی زانوهایش جفت است، پاهایش کمی دور از هم. نه که خبری باشد، نه که کسی چیزی گفته باشد. داشت از شیشه بیرون را نگاه میکرد یک لحظه گریهاش گرفت. کسی هم نیست که هقهقهایش را از او پنهان کرده باشد ولی ساکت گریه میکند. شاید هم چون کسی نیست سرش را بگذارد روی شانهاش راحت اشک بریزد.
از صبح اوضاع جوی مشکوک است. صبح علیالطلوع دما رفت زیر منفی ده و گیر کرد همانجا. تازه اینجا یک چیزی دارند به اسم دمای حسشده، یعنی بروی بیرون باد را هم بگذاری روی سرما چقدر سردت میشود. آنهم به حمدالله حدود منفی بیست میگردد. تکلیف این طور روزها یکسره است، پوشیدن جوراب و تماشای خیابان از پنجره. آنجل عصر یک ساعت غر زد هوا سرد است و چرا سرد است و نمیشود رفت بیرون و بعد رفت یک ساعت در همان سرما قدم زد. الان هم بیرون کولاک است، بیشتر چیزی بین طوفان و کولاک و قیامت. گمانم صبح تا لب بالکن ما در طبقه هشت برف نشسته باشد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما.
گناه آغازش زیر سایهی درخت سرخ سیبی بود و پایانش پای صلیبی.
دیشب سوار یک تاکسی شدم. هر دو خندیدیم. عکس هم پاتکی است در مقابل تک حضرتش.
انگار قرار است زندگیمان به بتسازی و بتشکنی بگذرد. قرار است يکی سپيد سپيد باشد و البته به معيار ما و دشمن سياه سياه. نمیشود گفت انسانها يکپارچه نيستند که به يک رنگ بتوان ديدشان. هر کس رنگارنگ است و شاید رنگی را بپسندی و آن يکی را نه. اين جای زمين و آسمان را عوض نمیکند. هرگز بت نتراشیدم.